چشم

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد............ چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

چشم

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد............ چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

یه روز

یه روزه آماده است

فقط بگو بریزم به حسابتون

واقعیت دردناک

گفتم: عباس آقا با این درآمدت زندگیت میچرخه؟
گفت: خدا رو شکر ،کم وبیش میسازیم.خدا خودش میرسونه.
گفتم : حالا ما دیگه غریبه شدیم لو نمیدی!
گفت: نه یه خورده قناعت میکنم گاهی اوقات هم کار دیگه ای جور بشه انجام میدم ،خدا بزرگه نمیذاره دست خالی بمونم.
گفتم: نه. راستشو بگو
گفت: هر وقت کم آوردم یه جوری حل شده.خدا رزاقه، میرسونه.
گفتم: ای بابا ما نامحرم نیستیم. راستشو بگو دیگه!
گفت: تو فکر کن یه تاجر یهودی توی بازار هست هر ماه یه مقدار پول برام میاره کمک خرجم باشه.
گفتم: آهان. ناقلا دیدی گفتم. حالا شد یه چیزی. چرا از اول راستشو نمیگی؟
گفت : بی انصاف سه بار گفتم خدا میرسونه باور نکردی یک بار گفتم یه یهودی میرسونه باور کردی.
یعنی خدا به اندازه یه یهودی پیش تو اعتبار نداره؟!
یه پیری بود توهمین تهرون
که میگفت:
هروقت گرفتاریم به همه
رومیزنیم وقتی کسی کار
ازدستش برنمیاد میگیم
بریم درخونه خدا روهم
بزنیم شایدکاری کرد!
شایدخدایی باشه!
هی سجده میکنیما ولی
هنوزخوب باورنداریم
که یکی اون بالاهست که
حواسش به ماست
تااین شک به یقین نرسه
همه خدات میشن الا خدا

واقعیت

مردی داشت در جنگل‌ قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید.

به پشت سرش که نگاه کرد.
 دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید.

بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت.
 به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.

سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.
تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد
 متوجه شد؛ که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند.

مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد.

خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.


خواب ناراحت‌کننده‌ای بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد 

آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده… 
چاهی که در آن اژدها بود همان قبر و اعمالت هستند.

 طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است… و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند.

مرد گفت: ای شیخ پس جریان عسل چیست؟

گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای

یا ابوالفضل العباس علیه السلام...

تا رمز عملیات رو گفتم

دیدم داره آب قمقمه اش رو خالی میکنه روی خاک!

با تعجب گفتم :

پانزده کیلومتر راهه...! چرا آب رو میریزی...؟!

گفت:مگه نگفتی رمز عملیات یا ابوالفضل العباس علیه السلام...

من شرم میکنم با اسم آقا برم عملیات و با خودم آب ببرم...!!!

( برگرفته از کتاب نامه های شهدا)

انسان

روزی مردی عقربی رادید درون آب دست وپامیزند؛
تصمیم گرفت عقرب رانجات دهد؛
اما عقرب انگشت او رانیش زد،
مردبازهم سعی کردتاعقرب را از آب بیرون بکشد،اماعقرب بار دیگر اورانیش زد.
رهگذری او رادید وپرسید:
برای چه اصرار داری عقربی را که مدام تو رانیش میزند نجات دهی؟

مرد پاسخ داد:
این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من عشق ورزیدن است؛

بچه که بودیم...

ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ، ﻭقتی ﺁﻗﺎی ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ... ﺑﮕﻮ ﮐﺠﺎﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﭼﺘﻪ؟
ﺯﻝ ﻣﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ؟!!! ﯾﺎﺩﺗﻮﻧﻪ ... 
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﮕﻪ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻣﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟؟ 
ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯽ ﺳﭙﺮﺩﯾﻢ؟! ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻥ، ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ... ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ، ﺩﺭﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ... 
ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟ ﺧﺐ ، ﺗﻮ ﺟﻮوﻥ ﺷﺪﯼ ، ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ !!! 
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻬﺶ ... ﺣﺎﻻ ﻭﻗﺘﺸﻪ ، ﺗﻮﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﺕ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ ... ﺣﺴﺶ ﮐﻨﯽ!!! 
ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻩ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻪ ... ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ !!! ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﺷﻪ ..
نکنه روش نشه بگه ....

آری اینگونه ایم

به شدت عجله داریم بزرگ شویم، و بعد افسوس برای کودکی از دست رفته‌

برای پول در آوردن خودمان را مریض می‌کنیم، بعد تمام پولمان را خرج می‌کنیم تا دوباره سالم شویم.

طوری زندگی می‌کنیم که انگار هرگز نمی‌میریم،

و طوری می‌میریم که انگار هرگز زندگی نکرده‌ایم ...

فردا

نگران فردا مباش

خدا از قبل آنجا ست.

آخرت

ما ﺭﺍ ﻧﻪ ﻏﻢ ﺩﻭﺯﺥ ﻭ ﻧﻪ ﺣﺮﺹ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ "

ﭼﻮﻥ ﻣﻌﺘﻘﺪﯾﻢ، ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺪﺍ end ﻣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ !