این چه حرفی است که در عالم بالاست بهشت ؟
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بُود
گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت ...
صائب تبریزی
دیدی نانوا چطور خمیر نان سنگک را پهن می کند و درون تنور می گذارد...
چه اتفاقی می افتد؟! خمیر به سنگها می چسبد!
اما نان هرچه پخته تر می شود، از سنگها جدا می شود...
حکایت آدم ها همین است؛
سختیهای این دنیا، حرارت تنور است...و این سختی هاست که انسان را پخته تر می کنند...
و هر چه انسان پخته تر می شود سنگ کمتری بخود می گیرد...سنگها تعلقات دنیایی هستند...
ماشین من، خانه من، کارخانه من....
آنوقت که قرار است نان را از تنور خارج کنند سنگها را از آن می گیرند!
خوشا به حال آنکه در تنور دنیا آنقدر پخته می شود که به هیچ سنگی نمی چسبد!
خوش به حال کسی که زود تر از سنگهای دنیا جدا شه...!
تو در زندگی به چه چسبیده ای؟! سنگ وجود تو کدام است؟
ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻫﻮ 90 ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺳﺮﻳﻌﺘﺮﻳﻦ ﺷﯿﺮ 57 ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ
ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺭ ﺍﻏﻠﺐ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺁﻫﻮ ﻃﻌﻤﻪ ﯼ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﭼﺮﺍ ؟؟؟
.
.
.
ﺁﻫﻮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﺑﺎ ﺷﯿﺮ ﺿﻌﯿﻒ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ .
ﺗﺮﺱ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻨﺠﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺵ ﺑﺎ ﺷﯿﺮ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﻪ
ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮﺳﺮﻋﺘﺶ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ
ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺪ!!!
ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ ﻃﻌﻤﻪ ﯼ ﺷﯿﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ !
ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺷﯿﺮ ﺑﻪ ﻧﯿﺮﻭﯾﺶ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ
ﻃﻌﻤﻪ ﯼ ﺷﯿﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ !
ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪ ﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ .
ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ
ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﻮﻥ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮﻥ ﻋﻘﺐ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﯿﻢ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ
ﺭﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﯾﻢ
اگر میدانستی چه قدر دوستت دارم
دوست داشتن را دیگر
هیچوقت
هیچ جا
از هیچکس
انتظار نداشتی....
از طوف خدا...
انتظار بیجایی ست
که رود بایستد
و دریـــا
به سمتش جاری شود،
انتظاری که
بنده ها از خداوندشان دارند
خدایا کسی غیر ازتو بامن نیست
خیالت از زمین راحت که حتی روز روشن نیست
کسی اینجا نمیبینه که دنیا زیرچشماته
یه عمره یادمون رفته زمین دار مکافاته
فراموشم شده گاهی که این پایین چه ها کردمکه روزی باید از اینجا بازم پیش تو برگردم!
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
و دلم بس تنگ است
باز هم میخندم
آنقدر میخندم که غم از روی رود …
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه باید رویید در پس این باران
گاه باید خندید بر غمی بیپایان…
یکی بود یکی نبود، چهار شمع به آهستگی می سوختند و در
محیط آرامی صدای صحبت آنها به گوش می رسید:
شمع اول گفت: ” من صلح و آرامش هستم، اما هیچ کسی نمی تواند شعله ی مرا روشن نگه دارد.
من باور دارم که به زودی می میرم...“
سپس شعله ی صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.
شمع دوم گفت: ”من ایمان هستم . برای بیشتر آدم ها دیگردر زندگی ضروری نیستم، پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم...“
سپس با وزش نسیم ملایمی، ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت: ”من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند...“
طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.
ناگهان...
کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید.
گفت :
”چرا شما خاموش شده اید، شما قاعدتا باید تا آخر روشن بمانید . “
سپس شروع به گریه کرد .
آنگاه شمع چهارم گفت:
”نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم، ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم.
مـن امید هستم !“
با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید ،
کودک شمع امید را برداشت و بقیی شمع ها را روشن کرد